محمـّــــدهادیمحمـّــــدهادی، تا این لحظه: 10 سال و 29 روز سن داره
پیوند ماپیوند ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

بانمک ترین پسر دنیا

این روزها...

سلام عزیزکم این روزها اشتهاها خیلی بهتر شده،منم سعی میکنم غذاهای مقوی مثل پلوگوشت وسوپ برات درست کنم،تابدنت قوی بشه. دیگه دائم خونه راه میری و خیلی خوشگل میگی امین.میری دم در که بریم پیش امین.از بعد سفر شمال،خیلی باهاش جور شدی،و واقعا از دیدنش خوشحال میشی.حتی روز شهادت حضرت رقیه که خونمون روضه داشتیم،مامان امین بهت گفت بیا بریم دردر میچسبیدی تو بغلم.تا گفت بیا بریم امین رفتی بغلش وبا من خداحافظی کردی،منم از خدا خواسته،لباس تنت کردم و فرستادمت.دیگه همه چشماشون دراومده بود آخه خیلی بهم وابسته ای.حدودیک ساعت بیرون بودی و اصلا بهانه منو نگرفته بودی... امروز بردمت به قول خودت آمام(حمام)بعدش داشتم رو تخت خودمون لباس تنت میکردم،هی به دیوار ...
3 آذر 1394

روزانه های 17 ماهگی محمدهادی

سلام عزیزتر ازجان امروز اومدم تا باقیمونده های 17 ماهگیتو برات ثبت کنم. صبح بلند شدی میگم بریم حموم, تو هم زود میگی اموم بعدشم رفتی تو اتاقت سریع میگی جوجی, همون جوجه ای که تازه برات گرفتمو میخواستی. دیگه اینکه اکثر کارا از خیلی وقت پیش یادت میمونه, وتا یه نشونه ای ازشون ببینی فوریهمون کارو انجام میدی. این ماشینمونو عوض کردیم , فک نمیکردم ولی تا نشستیم توش همین طور با تعجب به همه جیز نگاه کردی وهی به ما هم میگفتی.وقتی هم پیاده شدیم باز بیرونشو با دقت نگاه کردی. قربونت بشم که انقدر دقیقی. با اینکه دایی اینجا نیستو زیاد نمیبینیش,چند روزه همش میگی دایی. 31 شهریور هم یازئهمین دندونت دراومد نازگلم,اسیاب پایین سمت راست.مبارکت باشه.....
8 مهر 1394

عمل محمدهادی جان...

سلااااام بالاخره وقت کردم بیام درمورد عملت بنویسم,اخه این چندروز خیلی سرم شلوغ بود . روز پنجشنبه 2مهر که مصادف با عید قربان هم بود قبل ساعت 8 شمارو اماده کردیمو راهی بیمارستان موسی بن جعفر ع شدیم. رسیدیم بیمارستانو بابایی رفت دنبال کارای بستری, بعدش باهم رفتیم یخش جراحی کودکان که طبقه پنجم بود. قرار بود دکتر بذرافشان عملت کنن. مدارکتو گرفتن و بابایی چندتا برگه رو امضا کرد. خانم پرستار به شما یک ابنبات چوبی داد وگفت اشکال نداره بخوری,چون شما از 6 صبح ناشتا بودی. گفتن برین پایین ازمایش خون,اونجا یکم گریه کردی و بعدش هی دستتو نشون میدادی میگفتی اووووف. اینجایم منتظر نوبت ازمایش بودیم. دوباره اومدیم بالا, پرستار تختتو اماده...
6 مهر 1394

پسرم راهی اتاق عمل شد.

سلام درحالی که این روزا داشتم برای تدارک تولد 18 ماهگیت که البته قرار بود یه هفته زودتر شب تولد امام هادی علیه السلام بگیریم فکر میکردم،یهو دیشب موقعی که میخواستم دایپرتو تعویض کنم،دیدم طرف راست کش پات باد کرده،خداروشکر شکر خونه آقاجون بودیم و مامان گفتن شمافتق شده وقرار شد امروز ببریمت دکتر. خلاصه اومدیم خونه و شما کلی شیر خوردی وگذاشتمت رو پام که دیدم نفسای سنگینی میکشی،فک کردم به خاطر شیر زیادیه که خوردی وبلندت کردم تا آروق بزنی که گریه کردی چون خوابت میومد. بعد تقریبا نیم ساعت یهو با گریه شدید از خواب بلند شدی که فهمیدم از فتقته. همونجا حاضر شدیم رفتیم کلینیک آریان،که دکتر برات یه سونوگرافی نوشت تا ببینه باید اورژانسی عمل بشی یا ...
1 مهر 1394

اولین سفر عزیز دلم

سلام عزیز دل مامان چندروز مونده بود تا وارد 17 ماهگیت بشی که برنامه اولین سفرمون با تو جور شد.از اول تابستون قرار داشتیم همین موقعها یه مسافرت بریم,چون فشار درسای بابایی هم خیلی زیاد شده بود و بابا حسابی خسته بود. فامیلای بابایی رفته بودن ویلای شمال و باباجون ومامان جون وعمه وملیکا هم 5شنبه یعنی 5 شهریور با ماشین رفتن.صبح جمعه  یهو زنگ زذن که بدون شما خوش نمیگذره واصرار که بیاین اینجا. ماهم برا اینکه شما راحت باشی رفتیم دنبال بلیط هواپیما و خداروشکر بعد کلی استرس لحظه اخر بلیطمون اکی شد. وبدین صورت اولین سفر شما اغاز شد. حالا بریم سراغ عکسات: فرودگاه مشهد نوشهر از بالا فرودگاه نوشهر البته خداروشکر شما از موقع حرکت تا ...
31 شهريور 1394

ماه دوم...

سلااااااام عزیز مامان... این ماه اولین روز پدر رو با هم به بابا تبریک گفتیم وشما یک کمربند به بابایی هدیه دادی. ان شاءالله سایش همیشه رو سرمون باشه. دیگه اینکه کم کم صداهای قشنگی از خودت در میاری و بیشتر میخندی.کلا خیلی خوش اخلاق و ارومی,طوری که کمتر کسی صدای گریتو شنیده.بقلی شدی نازدارم.راس دو ماهگی با عمه اعظم و بابا بردیمت برای واکسن که ماشاءالله خیلی اقا و اروم بودی. وزنت هم 5600 و قدت 58.   ...
15 خرداد 1393

ماه اول...

سلام نفسم تا 11 روز خونه اقاجون بودیم,شما خوب شیر میخوردی و آروم بودی.روز هفتم هم ازمایش زردی دادی وقرار شد بری زیر دستگاه.وزنت هم روز هفتم3100 بودمامان جون وباباجون وعمه ها هم بسلامتی برگشتن از کربلا. روز سیزدهم بود که اقوام بابا تومدن دیدنت و فرداش هم اقوام خودم. شبا هردوساعت برای شیر بلند میشدی و روزا هم بیشتر خواب بودی. بخاطر زردیت صبر کردیم و اواخر یک ماهیگیت برای ختنه بردیمت پیش دکتر زنگویی,درمانگاه ایة الله شیرازی. بعدش باز دوباره رفتیم خونه اقاجون وتا سوم رجب اونجا بودیم. اولین روز مادر رو هم با بودنت به من تبریک گفتی عزیز دلم... اخر یک ماهگی وزنت 4500 شده بود. ...
15 ارديبهشت 1393

چشممان را روشن کردی نور دیده...

شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها,حدود ساعت بالا ست11:40 چشممان روشن شد. 13 فروردین93(2 جمادی الثانی1435).تقریبا دوهفته زودتر بدنیا اومدی. بیمارستان سینا,خانم دکتر سیده فاطمه هاشمیان. با وزن 2830 و قد 49. مثل یک موش کوچولوی نازنازی. تا فردا ظهر بیمارستان بودیم, بعدشم ططبق عهدی که داشتم, بردیمت حرم و از بست بالا سلام دادیم وشما رو به امام مهربانیها سپردیم. ...
15 فروردين 1393

فاطمیه...

اولین فاطمیه ای که با تو هستم. وتویی که پاک و زلالی با وجودت در درونم حالم را بهتر کرده ای. طیق روال هرسال اقای پدر 10 شب سخنرانی خیمه داره. خیمه برای من ارامش رابه ارمغان می اورد.خیمه ای از جنس نور به خاطر انتسابش به مادرم حضرت زهرا علیها سلام... ان شاءالله از نوکران بانو باشی و دل مادر از تو ومادر و پدرت راضی باشد...
8 فروردين 1393